فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات شیرین فاطمه

مهد رفتن فاطمه جون

عزیز دلم بعد از چند روزی مشغله کاری بالاخره امروز فرصت کردم بیام و به وبلاگت سری بزنم.  امروز درست یک هفته است که مهد کودک می ری و این جزء یکی از آرزوهات بود که به مهد بری و با بچه ها بازی کنی، آخه تو دختر مهربون من خیلییییییییییییی خونگرم هستی و بچه ها رو خیلی دوست داری. از بس به همه می گفتی من می رم مهد کودک و تو رویاهای خودت سیر می کردی که بالاخره به پیشنهاد اطرافیان تصمیم گرفتیم که بزاریمت مهد. یه روز که داشتیم می رفتیم بیرون به دایی جون گفتی من می خوام برم مهد ، دایی جون هم خندید و گفت دایی جون این مامان و بابایی که تو داری فکر نکنم بزارنت مهد باید دعا کنی زود بزرگ شی تا بفرستنت مدرسه و ما کلی خندیدیم. خلاصه&nbs...
28 خرداد 1390

تبریک به فاطمه ام

  تبریک به فاطمه ام   دختر گلم امروز روز ولادت باسعادت دخت نبی اکرم، حضرت فاطمه زهرا س است این روز را به تو که نام زیبا و باشکوه فاطمه را داری تبریک می گویم امیدوارم از رهروان راه آن حضرت باشی و فاطمه زهرا س را الگوی زندگی ات قرار دهی. از حضرت فاطمه زهرا در این روز زیبا و با برکت می خوام که فاطمه ام را به راه راست هدایت کند و نگهدارش باشد. السلام علیک یا زهرا   ...
3 خرداد 1390

فاطمه جون رفته آرایشگاه

  فاطمه جون رفته آرایشگاه   قشنگ قشنگی مامان وقتی به دنیا اومدی اصلا مو نداشتی اصلا که نه یه سیاهی ظریفی روی سرت دیده می شد، تا اینکه تا یکسالگی به زور و کم کمک موهات بلند شد البته بلند که فکر نکنی روشونه هاتو گرفت نه تازه شدی شبیه پسرا. هرکس می دید اصلا فکر نمی کرد که دختری ، اردیبهشت ماه یعنی 10 ماهت بود که گوشاتو سوراخ کردیم و واست یه گوشواره خوشکل خریدیم که لااقل همه بدونند دختری ، اما نه بازم خیلیا می گفتن بچتون پسره بعد که چشمشون به گوشوارهات می افتاد خندشون می گرفت.(البته منظورم غریبه هاست). دیگه کم کم موهات بلند شد وای چه موهای خوشکلی حالا همه دختر دارا حسرت موهای دختر گلمو می خوردن موهای خرمایی روشن همراه ب...
28 ارديبهشت 1390

آرایش کنم خوشکل می شم

  آرایش کنم خوشکل می شم   عزیز مامان جیگر مامان تو همینجوری هم از ماه خوشکلتری چه برسه به اینکه آرایش کنی.   خدا نکنه این مامان بیچاره بخواد بره سراغ وسایل آرایش که بماند یه رژ کوچولو ، بدو میایی و می گی به منم بزن خوشکل بشم ولی من این کار رو نمی کنم چون هنوز کوچولویی و پوست لطیفت حیفه که به این مواد شیمیایی آلوده بشه. کاربرد همه رو که بلدی و من با توجیه اینکه هر موقع بزرگ شدی خانوم شدی عروس شدی بعد بهت می دم که بزنی تو دختر گل من هم قانع می شی و می گی هر موقع مثل زندایی جون عروس شدم بعد بزنم باشه منم می گم باشه عزیزم.(آخه تنها عروسی که یادت میاد عروسی دایی جونه به خاطر همین همیشه زندا...
28 ارديبهشت 1390

شروع وبلاگ نویسی

  شروع وبلاگ نویسی   به نام خدایی که زندگی می بخشد امروز اولین روزیه که وبلاگ نویسی رو شروع کردم و تصمیم گرفتم واسه دختر گلم که تمومه زندگی من و بابا جونشه یه وبلاگ درست کنم و از خاطرات و دنیای شیرین کودکیش مطالبی ثبت کنم ، امیدوارم خدای مهربون کمکم کنه تا بتونم وبلاگ قشنگی واسش درست کنم. خدایا به امید تو.   ...
26 ارديبهشت 1390

تولد فاطمه جون

تولد فاطمه جون       دختر گلم می خوام خاطره تولدت رو واست تعریف کنم که خیلی شیطونی کردی هم می خواستی زود به دنیا بیایی هم نه. واسه این می گم که هم منو زودتر از تاریخ تولدت راهی بیمارستان کردی و هم اونجا چشم انتظارمون گذاشته بودی... درست یادمه که دکتر تاریخ تولدتو 20-16 تیرماه تعیین کرده بود، عصر روز 12 تیر با باباجون رفتیم شهربازی برای پیاده روی و دیدن نمایشگاهی که اونجا افتتاح شده بود، بعد از کمی قدم زدن احساس کردم حالم زیاد خوب نیست ، برگشتیم خونه و مشکلی که واسم پیش اومد ما رو راهی بیمارستان کرد. دکتر گفت باید بستری بشم ، یهو دلهره عجیبی بهم دست داد وقتی می خواستم از باباجون جدا بشم و خداحافظی کنم کلی گریه ک...
26 ارديبهشت 1390

شیطنتهای بعد از تولد

شیطنتهای بعد از تولد دختر عزیزم ، قشنگم ، ماهم، حالا می می خوام از شیطتنتهای بعد از تولدت واست بگم... بعد از تولد، درست یکماه اول تا اومدی به شیرخوردن عادت کنی که دمار از روزگارمون درآوردی، جزئیاتش رو بطور مفصل وقتی بزرگ شدی واست توضیح می دم. دختر آروم و دوست داشتنی بودی، البته 40 روز اول، ولی چشمت روز بد نبینه، از یک ماهگی تا پایان سه ماگی انگار روی یک ساعت مشخص کوک می شدی، از ساعت تقریبا  7  بعدازظهر تا 9 شب یکریز گریه می کردی و به هیچ صراطی مستقیم نمی شدی، هرکار می کردیم ساکت نمی شدی آخر من و باباجون رو مجبور می کردی داخل چادر بزاریمت تا خوابت ببره، و بالاخره باز هم مجبورمون کردی واست پستونک بخریم و تو خونه تاب ...
26 ارديبهشت 1390

فاطمه جون و سومین بهار زندگیش

فاطمه جون و سومین بهار زندگیش دختر عزیزم امسال سومین سالی است که عید نوروز رو تجربه می کنی، هرچند نسبت به سالهای گذشته بزرگتر شدی ولی هنوز معنی و مفهوم عید واست روشن نیست، فقط از بزرگترها یاد گرفتی که بگی این باشه واسه عیدم، وقتی عید شد این کارو انجام می دم...  عید امسال (1390 سال خرگوش) ساعت 2:50 دقیقه روز دوشنبه تحویل شد و تو کوچولوی نازم در خواب ناز تشریف داشتی، صبح روز بعد ، روز اول عید رفتیم خونه مادرجون پری که خونشون می شستیم ، لباسای خوشکلتو پوشیدی(پیراهن خاکستری رنگ با طرح های نارنجی سفید که یک گردنبند قشنگ هم داشت ،ساپورت و بلوز و کفش سفید، روسری کرم رنگ با حاشیه زیبا) که باهاشون حسابی ناز می آوردی و بعد هم خونه ...
26 ارديبهشت 1390

فاطمه جون عاشق حموم رفتنه

فاطمه جون عاشق حموم رفتنه دختر گلم خدا رو شکر که با حموم رفتنت اصلا مشکلی ندارم چون تو عاشق حموم رفتنی. روزی که بگم می خوام ببرمت حموم دقیقه به دقیقه که نه ثانیه به ثانیه می گی مامان جون پس کی میریم حموم.                                                                      وقتی کوچیک بودی بیشتر اوقات با بابا جون حموم می رفتی و من فقط تو سر شستن به بابایی کمک می کردم و مسئول لباس پوشندنت بودم. دوبار اول زندگیتو(روز 10و 40) که خیلییییییییییییی کوچولو بودی مادرجون پری زحمت حموم بردنت رو کشید که اصلا تو حموم گریه نکردی( و من اون وقت بود که فهمیدم تو عاشق آب تنی هستی) و بقیه روزها رو منو و بابا جون بردیمت حموم (چه مامان و ب...
26 ارديبهشت 1390