فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات شیرین فاطمه

مهد رفتن فاطمه جون

عزیز دلم بعد از چند روزی مشغله کاری بالاخره امروز فرصت کردم بیام و به وبلاگت سری بزنم.  امروز درست یک هفته است که مهد کودک می ری و این جزء یکی از آرزوهات بود که به مهد بری و با بچه ها بازی کنی، آخه تو دختر مهربون من خیلییییییییییییی خونگرم هستی و بچه ها رو خیلی دوست داری. از بس به همه می گفتی من می رم مهد کودک و تو رویاهای خودت سیر می کردی که بالاخره به پیشنهاد اطرافیان تصمیم گرفتیم که بزاریمت مهد. یه روز که داشتیم می رفتیم بیرون به دایی جون گفتی من می خوام برم مهد ، دایی جون هم خندید و گفت دایی جون این مامان و بابایی که تو داری فکر نکنم بزارنت مهد باید دعا کنی زود بزرگ شی تا بفرستنت مدرسه و ما کلی خندیدیم. خلاصه&nbs...
28 خرداد 1390

فاطمه جون و مفهوم کلمات

فاطمه جون و مفهوم کلمات عزیز مامان کلمات رو بخوبی تو ذهنت ذخیره می کنی ولی هنوز مفهوم کلمات و اینکه هرکدوم رو کی باید بکار ببری رو نمی دونی. دیشب داشتم ظرف می شستم اومدی می گی مامان جون من بهت اجازه می دم که دیگه اذیتت نکنم ، منم دوباره تکرار کردم بهم اجازه می دی! البته این جمله اجازه می دم رو به جای قول می دم زیاد تکرار می کنی و من هر بار توضیح می دم که باید بگی قول می دم. وقتی من دوباره تکرار کردم جمله ات رو اصلاح کردی و گفتی بهت قول می دم، بعد گفتی بزار بوست کنم ، دستمو گرفتی و بوس کردی و رفتی.   اینم یه سبد گل خوشگل تقدیم به دختر بهتر از جانم به خاطر تموم مهربونیهاش   ...
25 ارديبهشت 1390
1