فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات شیرین فاطمه

آرزوی دختر داشتن و انتخاب اسم برای فاطمه جون

آرزوی دختر داشتن و انتخاب اسم برای فاطمه جون دختر قشنگم زمانی که هنوز تو شکم مامانی بودی،من و بابا جون خیلی دوست داشتیم نی نی گلی که خدا بهمون عطا کرده دختر باشه مخصوصا بابا جون، به همین خاطر لحظه شماری می کردیم تا زمان سونوگرافی فرابرسه، پایان چهارماهگی بود که رفتم سونوگرافی دکتر حکمتی،گفت بچه به پهلویه و جنسیتش معلوم نیست ولی 20 درصد بیشتر احتمال می دم که بچتون (وای خدای من نمی دونید چطور منتظربودم که بگه دختره) دختره، وقتی اینو گفت انگار تمام دنیا رو بهم دادند، نمی دونستم چطور باید از روی تخت بلند شم و بیام بیرون و این خبر رو به باباجون بدم ولی بهش گفتم نباید به کسی بگیم چون همه می دونستند ما دختر دوست داریم و دکتر همش 20 درصد اح...
26 ارديبهشت 1390

بزرگ شدن فاطمه کوچولوی ناز

بزرگ شدن فاطمه کوچولوی ناز دختر قشنگم بعد از تولدت خیلی دوست داشتم زود زود بزرگ بشی، بشینی ، راه بری خلاصه اینکه خانوم بشی. بطور کلی تا یکسال برای اینکه تجربه بچه داری نداشتم و هم برای سلامتی هر یک یا دو ماه می بردمت دکتر  متخصص که معاینه ات کنه و ازش مشورت می گرفتم . راستی اینو بگم که از اونجایی که مامانی کارمند بود شش ماه مرخصی داشتم که تو خونه پیش دختر گلم باشم تا تقریبا بزرگ بشه و غذاخور بعد برم سرکار. خلاصه اینکه هروقت می بردمت دکتر ازش می پرسیدم بچم کی باید بشینه،چهاردست و پا کنه و راه بره. دکتر می گفت، خانوم هیچ وقت عجله نکن بچه خودش بطور غریزی هر موقع استخوانهای بدنش محکم بشه و توانایی داشته باشه همه این کارها...
26 ارديبهشت 1390

فاطمه جون و پارک دردونه ها

فاطمه جون و پارک دردونه ها عزیزمامان بعد از مدتی تو خونه بودن بخاطر سرمای هوا ، دیروز یک دفعه تصمیم گرفتم ببرمت پارک دردونه ها که سرپوشیده است. ظهر که رفتم خونه بهت قول دادم که بخوابی و بیدار شی می برمت پارک، باباجون هم ساعت 5 عصر از کلاس برگشت و بهش گفتم اونم قبول کرد. ساعت 7 راه افتادیم وقتی وارد پارک شدیم خیلی خوشحال و ذوق زده بودی، به بچه ها نگاه می کردی و نمی دونستی از کجا شروع کنی آخه اولین بار بود که می بردمت اونجا. اولش چون محیط واست تازگی داشت انگار خجالت می کشیدی فورا رفتی تو یک خونه ای که پر از توپ بود و اونجا نشسته بودی، نیم ساعتی بازی کردی و من هرچی می گفتم مامان جون بیا بیرون و برو با وسایل دیگه بازی کن م...
26 ارديبهشت 1390

دندونی و تولد یکسالگی فاطمه جون

دندونی و تولد یکسالگی فاطمه جون دختر گلم از دندون درآوردنت بگم که چقدر دیر دندون درآوردی، درست یکساله شدی که تازه دندونات نیش زد و من چقدر واسه این موضوع نگران بودم و هرموقع می بردمت دکتر می گفت خانوم نگران نباش تا یکسال و نیم وقت داره. ولی وقتی از همکارام ، دوستام و اقوام می شنیدم که بچه هاشون 6- 7 ماهگی دندون درآوردن استرسم  بیشتر می شد. خداروشکر یکساله که شدی بالاخره دندونای شیری کوچولوت نیش زد و منم به سلامتی دندونای دیگه ات که به راحتی در بیان و دختر گلم رو اذیت نکن آش دندونی پختم و فامیلای نزدیک رو دعوت کردم. اولین سال تولدت هم چون خیلی کوچولو بودی قصد نداشتم واست تولد بگیرم ولی همه فامیل البته درجه یک از مادر...
25 ارديبهشت 1390

بگو مادرجون و پدرجون یک دنیا دوستون دارم و ازتون ممنونم

بگو مادرجون و پدرجون یک دنیا دوستون دارم و ازتون ممنونم عزیزم ، تا اینجا که این مطالب رو می خونی شاید به این فکر کرده باشی که بعد از شش ماه مرخصی مامان کی ازت نگهداری می کرد. این خاطره از اونجایی شروع می شه که شما به دنیا اومده بودی و ما خونه آقای عباسی مستاجر بودیم و اصلا به این فکر نکردیم که بعد از شش ماه که من مرخصییم تموم می شه چه کسی باید از شما مراقبت کنه. خلاصه شش ماه تموم شد و من باید میومدم سرکار و مادرجون پری عزیز بهمون قول داد که از شما نگهداری می کنه و ما هرشب می رفتیم خونشون که فردا صبح که من میام سرکار، شما پیش مادرجون باشی. دو ماهی همینجوری سپری شد و ما آواره و سرگردان بین خونه خودمون و مادر جون بودیم بالا...
25 ارديبهشت 1390

فاطمه جون و داداشی

فاطمه جون و داداشی   فاطمه جون یکی از شیرین زبونیهات اینه که جدیدا یاد گرفتی هر چی رو که دوست نداری می گی باشه واسه داداشیم. اینو از کجا یاد گرفتی نمی دونم. مثلا لباسهایی که دوستشون نداری یا واست کوچیک شده می گی باشه واسه داداشیم ، همین دیروز یه دامن جدید پوشیده بودی و دامنی که واست قدیمی شده رو می گفتی این دیگه واسم کوچیک شده تا زانوهام میاد ببین چقدر کوچیک شده باشه واسه داداشیم. منم واست یه عکس داداشی گذاشتم که خیلی دوسش داری ببین چطوری داری بوسش می کنی.   ...
25 ارديبهشت 1390

قصه فاطمه جون واسه مامانی

قصه فاطمه جون واسه مامانی "قصه گنجشک طلایی" یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یک جوجه طلایی بود که رفته بود توجنگل، دونه داشت پیدا می کرد که به آقاشیره گفت دونه هام کجا گم شده؟ آقا شیره گفت: نه بچه جون،آی بچه جون غذات گم شده؟ بعد گفت:آی نوک بزن غذاتو بعد شیره با گنجشکه دوست شدن ، بعد رعدو برق اومد گنجشکه ترسید ، رفت خونشون. خرگوش اومد دنبال جوجه باهم آشتی کردن. دختر خوشکلم چند روزیه که هوا ابریه و باران می باره البته همراه با رعد و برق و شما قشنگ مامان تو خونه مثل روزهای زمستونی اسیر شدی و نمی تونی بیای تو حیاط بازی کنی فقط از پشت پنجره به بیرون و بارش بارون نگاه می کنی. دیروز عصر که تو خونه باهم تنها بودیم ازت خ...
25 ارديبهشت 1390

فاطمه جون احساسی مامان

فاطمه جون احساسی مامان دختر ناز و احساسی مامان از وقتی هوا گرم شده و من لباس آستین کوتاه می پوشم همش میایی دستمو می بوسی و می گی چقدر بوی مامانی می دی و بعد دستمو می بوسی و منم کلی بغلت می کنم و می بوسمت بعد شما هم خوشحال از ابراز احساسات می ری دنبال بازی. دوباره بعد از چند دقیقه می ری سراغ باباجون و دست اونو می بوسی و می گی چقدر بوی بابایی می دی و باباجون هم کلی قربون صدقه ات می ره. اینم شما و باباجونت مامان فدای احساساتت بشه که تو اینقدر دوست داشتنی و مهربونی، ای کاش من و باباجون هم بتونیم به این احساسات کودکانه قشنگت ، همانطور که تو انتظار داری پاسخ بدیم. همیشه خوشحال و شاد و سرزنده باشی عزیز دل مامان . ...
25 ارديبهشت 1390

فاطمه جون و مفهوم کلمات

فاطمه جون و مفهوم کلمات عزیز مامان کلمات رو بخوبی تو ذهنت ذخیره می کنی ولی هنوز مفهوم کلمات و اینکه هرکدوم رو کی باید بکار ببری رو نمی دونی. دیشب داشتم ظرف می شستم اومدی می گی مامان جون من بهت اجازه می دم که دیگه اذیتت نکنم ، منم دوباره تکرار کردم بهم اجازه می دی! البته این جمله اجازه می دم رو به جای قول می دم زیاد تکرار می کنی و من هر بار توضیح می دم که باید بگی قول می دم. وقتی من دوباره تکرار کردم جمله ات رو اصلاح کردی و گفتی بهت قول می دم، بعد گفتی بزار بوست کنم ، دستمو گرفتی و بوس کردی و رفتی.   اینم یه سبد گل خوشگل تقدیم به دختر بهتر از جانم به خاطر تموم مهربونیهاش   ...
25 ارديبهشت 1390