فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات شیرین فاطمه

یادگیری حروف الفبا

دختر عزیزم تقریبا یک هفته ای می شه که حروف الفبا رو شامل الف،آ،ب،پ،ت و ث رو یاد گرفتی و چه ذوقی می کنی موقع نوشتن. بعضی وقتا می گی مامان من دیگه نمی خوام نقاشی بکشم ، می خوام مشقامو بنویسم، حالا ببین با این همه علاقه ای که به نقاشی داری ذوق نوشتن بر اون غلبه کرده می خوای فقط مشقاتو بنویسی.   البته بعضی ها می گن از الان هنوز زوده بهش آموزش بدی چون موقع رفتن به مدرسه زیاد شور و علاقه ای نداره، نمی دونم چکار کنم ادامه بدم یا نه؟ باید از چند کارشناس مشورت بگیرم تا ببینم ادامه بدم یانه؟        اگه دوستای گل وبلاگی در این زمینه اطلاعاتی دارن ممنون می شم راهنماییم کنند.       ...
20 دی 1390

نقاشی

دختر گلم شدی یک پیکاسوی به تمام معنا، تمام سرگرمی روزانه ات یا نقاشی کشیدنه یا رنگ آمیزی، نمی دونم همه بچه ها تو این سن تا این حد به نقاشی علاقه مند می شن یا شما اینجوری هستی.  بعد از کشیدن نقاشی به خواب می ری و صبح هنوز چشماتو باز نکردی دنبال دفتر نقاشی و مداد رنگی هات می گردی. منم که علاقه شدید شما رو به این هنر دیدم بهت قول دادم بعد از عید بزارمت کلاس نقاشی ، از اون روز هرکسو می بینی می گی مامانم می خواد منو بزاره کلاس نقاشی(با همون لحنی که بچه ها می خوان دل کسی  رو بسوزونن). از رنگ آمیزی هم بگم که زیاد به کتابهای رنگ آمیزی علاقه نداری و فقط نقاشی های مامانی و بابایی رو دوست داری رنگ بزنی ماهم که یه پا نقاش، چه...
20 دی 1390

امان از سرمای زمستون

  با عرض پوزش از دختر گلم که چند وقتیه به وبلاگش سری نزدم. آخه می دونی چرا؟ سرماخوردگی شما دیگه دل و رمقی واسم نذاشته الان شاید نزدیک دوماهه که سرماخورده ای و اصلا خوب نمی شی دو سری شربت و دارو تموم کردی ولی اصلا رو سرفه های خلط دار و عفونت بینی ات تاثیری نداشته. الان ١٥ روزه که مهد نبردمت، انواع توصیه ها و داروهای خانگی رو امتحان می کنم شدی موش آزمایشگاهی الهی من بمیرم واست، دعا می کنم همیشه من به جای شما مریض بشم که اصلا طاقت ناله ها و سرفه ها و از همه مهمتر اون قیافه مظلوم و معصومت رو ندارم. از اول پاییز تقریبا هر هفته سرماخورده بودی خوبت می کردم میذاشتم مهد چند روز خوب بودی دوباره سرماخوردگیت شروع می شد به خاطر همین سرما...
20 دی 1390

یلدای 90

امسال چهارمین یلدایی بود که ما فاطمه جون رو در کنار خودمون داشتیم و فاطمه جون هم چهارمین یلدای خودش رو تجربه کرد. دختر گلم ان شاءا... سالیان سال در کنار هم خوشبخت باشیم.       فاطمه و یسناجون(دختر داییش) اون آدم برفی تو دست فاطمه کاردستی مهدشونه به مناسبت شب یلدا       ...
19 دی 1390

عکس های اولین روز مهد گل دخترم

 دختر کوچولوی مامان اول خردادماه بود که زحمت رو واسه مادرجون کم کردیم والبته پدرجون هم، که بازنشسته شده بود و دونفری از شما نگهداری می کردند و شما گل دختر رو گذاشتیم مهد کودک. شما هم که علاقه زیادی برای رفتن به مهد و بازی با بچه ها داشتی خدا رو شکر با شور و شوق پذیرفتی و از این بابت هم مثل بقیه کارهای دیگت هیچ مشکلی نداشتیم خدا رو شکر. چون همیشه مامانای بچه ها تقریبا یک ماه اول مهد رفتن نی نی هاشون، با مشکل بی تابی و گریه بچه ها مواجه اند.  عکسایی که اینجا می خوام بزارم عکسای اولین روز مهر ، در جشن شکوفه ها، مهد گلهای بهشته که همش دو روز اونجا بودی ، وقتی دیدم که از هیچ لحاظ مناسب شرایط شما نیست دوباره بردمت م...
14 آبان 1390

تعطیلات عید فطر

امسال تعطیلات عید فطر سه روز بود و ما از اونجایی که وسیله نداشتیم و مشغول ساخت و ساز خونمون بودیم قصد نداشیتیم جایی بریم ، تلویزیون سه شنبه شب عید رو اعلام کرده بود که عمورضا زنگ زد گفت ما می خواییم بریم گیفان (روستای پدری)شما هم اگه دوست دارین می تونین همراه ما بیایین، باباجون هم که چند سالی نرفته بود مشتاقانه پذیرفت و وسایلمون رو جمع کردیم و صبح روز  بعد به سمت منطقه گیفان راه افتادیم. شما هم چون با یگانه جون دختر عموت که دوسال و هفت ماه ازت بزرگتره  همسفر بودی خیلی خوشحال  و تو روستا هم حسابی بهت خوش گذشت. البته ناگفته نمونه که پدرجون (بابای بابا) تو گیفان باغ دارن و برای جمع کردن محصولاتشون(انگور، گر...
11 مهر 1390

تبریک به دختر عزیزم

  آیتی از خداست معصومه/لطف بی انتهاست معصومه جلوه ای ازجمال قرآن/چهره ای حق نماست معصومه اختری در مدار شمس الشموس/یعنی اخت رضاست معصومه زائران، یک در بهشت اینجاست/تربتش باصفاست معصومه       تقدیم به بهترین دختر دنیا و امید حیات من با آرزوی بهترین و برترین ها برای فرشته زندگیم . . . دخترم روزت مبارک       ...
7 مهر 1390

شعر خوندن فاطمه جون یه خاطره خیلی شیرین

دختر عزیزم هرچند از این خاطره ای که می خوام واست بنویسم چندماهی می گذره ولی اونقدر واسم این خاطره شیرین بود که تو این مدت همش تو ذهنمه که یه روز اونو واست تو وبلاگت بنویسم، بالاخره امروز بعد از این همه مدت اراده کردم تا تو وبلاگت ثبتش کنم.    روی سن برنامه های متنوعی اجرا می شد و شما هم خیلی دوست داشتی بری روی سن شعر بخونی، همش می گفتی مامان جون برم اون بالا شعر بخونم من هم برای اینکه زیاد اصرار نکنی گفتم باشه هرموقع گفتن بچه ها بیان شعر بخونن اونوقت شما برو بخون که اصلا معلوم نبود برنامه شعر خوندن بچه ها رو داشته باشن یا نه.   پرسیدم مامان جون می خوای بری بالا چه شعری بخونی؟ گفتی یه توپ دارم قلقلیه. خل...
7 مهر 1390