فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات شیرین فاطمه

قصه فاطمه جون واسه مامانی

قصه فاطمه جون واسه مامانی "قصه گنجشک طلایی" یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یک جوجه طلایی بود که رفته بود توجنگل، دونه داشت پیدا می کرد که به آقاشیره گفت دونه هام کجا گم شده؟ آقا شیره گفت: نه بچه جون،آی بچه جون غذات گم شده؟ بعد گفت:آی نوک بزن غذاتو بعد شیره با گنجشکه دوست شدن ، بعد رعدو برق اومد گنجشکه ترسید ، رفت خونشون. خرگوش اومد دنبال جوجه باهم آشتی کردن. دختر خوشکلم چند روزیه که هوا ابریه و باران می باره البته همراه با رعد و برق و شما قشنگ مامان تو خونه مثل روزهای زمستونی اسیر شدی و نمی تونی بیای تو حیاط بازی کنی فقط از پشت پنجره به بیرون و بارش بارون نگاه می کنی. دیروز عصر که تو خونه باهم تنها بودیم ازت خ...
25 ارديبهشت 1390
1