فاطمه جون و پارک دردونه ها
عزیزمامان بعد از مدتی تو خونه بودن بخاطر سرمای هوا ، دیروز یک دفعه تصمیم گرفتم ببرمت پارک دردونه ها که سرپوشیده است.
ظهر که رفتم خونه بهت قول دادم که بخوابی و بیدار شی می برمت پارک، باباجون هم ساعت 5 عصر از کلاس برگشت و بهش گفتم اونم قبول کرد.
ساعت 7 راه افتادیم وقتی وارد پارک شدیم خیلی خوشحال و ذوق زده بودی، به بچه ها نگاه می کردی و نمی دونستی از کجا شروع کنی آخه اولین بار بود که می بردمت اونجا.
اولش چون محیط واست تازگی داشت انگار خجالت می کشیدی فورا رفتی تو یک خونه ای که پر از توپ بود و اونجا نشسته بودی، نیم ساعتی بازی کردی و من هرچی می گفتم مامان جون بیا بیرون و برو با وسایل دیگه بازی کن می گفتی نه همین جا خوبه من اینجا بازی می کنم، تا اینکه بچه ها اومدن دور و برت باهات صحبت کردن بعد اونوقت بود که اومدی بیرون و یه دوست به نام دایانا پیدا کردی و باهم رفتین کلی بازی کردی.
خلاصه اینکه خیلی بهت خوش گذشت و تا ساعت 9 بازی کردی، وقتی گفتم بریم خونه اصلا دل نمی کندی و می گفتی نه می خوام بازی کنم.
دختر قشنگم تو دختر فهمیده و عاقل و حرف گوش کنی هستی وقی توجیهت کنم تو هم قبول می کنی بالاخره راضی شدی که برگردیم خونه الهی مامان فدات بشه.
عکساتم هروقت وقت کردم در اولین فرصت می ذارم.