فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه سن داره

خاطرات شیرین فاطمه

عکس های اولین روز مهد گل دخترم

 دختر کوچولوی مامان اول خردادماه بود که زحمت رو واسه مادرجون کم کردیم والبته پدرجون هم، که بازنشسته شده بود و دونفری از شما نگهداری می کردند و شما گل دختر رو گذاشتیم مهد کودک. شما هم که علاقه زیادی برای رفتن به مهد و بازی با بچه ها داشتی خدا رو شکر با شور و شوق پذیرفتی و از این بابت هم مثل بقیه کارهای دیگت هیچ مشکلی نداشتیم خدا رو شکر. چون همیشه مامانای بچه ها تقریبا یک ماه اول مهد رفتن نی نی هاشون، با مشکل بی تابی و گریه بچه ها مواجه اند.  عکسایی که اینجا می خوام بزارم عکسای اولین روز مهر ، در جشن شکوفه ها، مهد گلهای بهشته که همش دو روز اونجا بودی ، وقتی دیدم که از هیچ لحاظ مناسب شرایط شما نیست دوباره بردمت م...
14 آبان 1390

تعطیلات عید فطر

امسال تعطیلات عید فطر سه روز بود و ما از اونجایی که وسیله نداشتیم و مشغول ساخت و ساز خونمون بودیم قصد نداشیتیم جایی بریم ، تلویزیون سه شنبه شب عید رو اعلام کرده بود که عمورضا زنگ زد گفت ما می خواییم بریم گیفان (روستای پدری)شما هم اگه دوست دارین می تونین همراه ما بیایین، باباجون هم که چند سالی نرفته بود مشتاقانه پذیرفت و وسایلمون رو جمع کردیم و صبح روز  بعد به سمت منطقه گیفان راه افتادیم. شما هم چون با یگانه جون دختر عموت که دوسال و هفت ماه ازت بزرگتره  همسفر بودی خیلی خوشحال  و تو روستا هم حسابی بهت خوش گذشت. البته ناگفته نمونه که پدرجون (بابای بابا) تو گیفان باغ دارن و برای جمع کردن محصولاتشون(انگور، گر...
11 مهر 1390

تبریک به دختر عزیزم

  آیتی از خداست معصومه/لطف بی انتهاست معصومه جلوه ای ازجمال قرآن/چهره ای حق نماست معصومه اختری در مدار شمس الشموس/یعنی اخت رضاست معصومه زائران، یک در بهشت اینجاست/تربتش باصفاست معصومه       تقدیم به بهترین دختر دنیا و امید حیات من با آرزوی بهترین و برترین ها برای فرشته زندگیم . . . دخترم روزت مبارک       ...
7 مهر 1390

شعر خوندن فاطمه جون یه خاطره خیلی شیرین

دختر عزیزم هرچند از این خاطره ای که می خوام واست بنویسم چندماهی می گذره ولی اونقدر واسم این خاطره شیرین بود که تو این مدت همش تو ذهنمه که یه روز اونو واست تو وبلاگت بنویسم، بالاخره امروز بعد از این همه مدت اراده کردم تا تو وبلاگت ثبتش کنم.    روی سن برنامه های متنوعی اجرا می شد و شما هم خیلی دوست داشتی بری روی سن شعر بخونی، همش می گفتی مامان جون برم اون بالا شعر بخونم من هم برای اینکه زیاد اصرار نکنی گفتم باشه هرموقع گفتن بچه ها بیان شعر بخونن اونوقت شما برو بخون که اصلا معلوم نبود برنامه شعر خوندن بچه ها رو داشته باشن یا نه.   پرسیدم مامان جون می خوای بری بالا چه شعری بخونی؟ گفتی یه توپ دارم قلقلیه. خل...
7 مهر 1390

فاطمه جون و پیش دبستانی

  شاهزاده کوچولوی مامان امروز آخرین روزیه که میری مهد تقریبا سه ماه تابستون رو تو مهد کودک پرستوها گذروندی ولی از روز یک شنبه (چون شنبه تعطیل رسمیه) میری پیش دبستانی گلهای بهشت چون هم نزدیکتره به خونمون و هم احساس کردم تو جمع بزرگترا باشی بهتره. آخه میدونی چون تو مهد بچه های کوچولوتر هم از شما بودن و شما هرموقع میومدی خونه کارهای بچگونه ازت سر می زد مثلا چهاردست و پا راه می رفتی، مه مه به به می گفتی، حتی موقع غذا یا آب خوردن هم مثل بچه های کوچولو (البته خودت هم کوچولویی هنوز ولی منظورم کوچولوتر از خودته) مچ مچ می کردی و ....   دیروز رفتیم کلی وسایل واسه پیش دبستانی خریدیم که مدیر مهد لیستشو بهمون داده بود و شما هم به خاطر ...
3 مهر 1390