شعر خوندن فاطمه جون یه خاطره خیلی شیرین
دختر عزیزم هرچند از این خاطره ای که می خوام واست بنویسم چندماهی می گذره ولی اونقدر واسم این خاطره شیرین بود که تو این مدت همش تو ذهنمه که یه روز اونو واست تو وبلاگت بنویسم، بالاخره امروز بعد از این همه مدت اراده کردم تا تو وبلاگت ثبتش کنم.
روی سن برنامه های متنوعی اجرا می شد و شما هم خیلی دوست داشتی بری روی سن شعر بخونی، همش می گفتی مامان جون برم اون بالا شعر بخونم من هم برای اینکه زیاد اصرار نکنی گفتم باشه هرموقع گفتن بچه ها بیان شعر بخونن اونوقت شما برو بخون که اصلا معلوم نبود برنامه شعر خوندن بچه ها رو داشته باشن یا نه.
پرسیدم مامان جون می خوای بری بالا چه شعری بخونی؟ گفتی یه توپ دارم قلقلیه.
خلاصه مراسم با دعای فرج و صلوات و مولودی، رنگ و بوی معنوی به خودش گرفته بود و شما هم تحت تاثیر این مراسم معنوی.
پایان مراسم رو اختصاص داده بودن به شعر خوندن کوچولوها در مورد حضرت مهدی عج همین که مجری برنامه گفت هر کوچولویی که بلده درمورد حضرت مهدی شعر بخونه بیاد روی سن، شما هم خوشحال شدی و بدون معطلی رفتی بالا هرچند شعری که می خواستی بخونی هیچ ربطی نداشت.
رفتی بالا مجری گفت شما اومدی شعر بخونی گفتی آره ، چون مجری همکارمون بود از اون بالا گفت خانم ؟ اومده شعر بخونه گفتم آره مجری گفت خوب بخون شعرتو ببینم ، میکروفن رو گرفتی گفتی بسم ا... الرحمن الرحیم .
مجری و بقیه منتظر بودن شعر بخونی ولی شما ساکت شدی اونا فکر می کردن شما بسم ا... گفتی که شعر بخونی ولی شما عزیزم هنوز یاد نگرفته ای که هرچیزی رو باید با نام خدا شروع کنی چون هنوز تو اون ذهن کوچیکت این مفاهیم نمی گنجه به خاطر همین تحت تاثیر شرایط مراسم با خودت فکر کرده بودی که بری شعر بسم ا... رو بخونی.
مامان فدای او عقل و ذهنت بشه، می دونی شعر تو همین کلمه بسم ا... الرحمن الرحیم بود؟؟؟؟
وای خدای من من هم همینطور هاج و واج.