می خوام آرایشگر بشم
دیروز دختر گلم اصرار می کرد بریم خونه مادر جون، (ما و مامانم و داداشم اینا توی یک حیاط زندگی می کنیم)، منم بردمش خونه مامانم گذاشتم و رفتم به کارهام برسم، وقتی برگشتم دیدم یه شونه دستش گرفته وداره موهای خواهرم رو شونه می زنه و چند گیره هم دستش که بعد موهاشو درست کنه.
خاله جون: نه آرایشگر خوب نیست باید خانم دکتر بشی
فاطمه: نه پسرا دکتر می شن، دخترا باید آرایشگر بشن ، پسرا باید دکتر بشن.
فاطمه : تازه دکترا باید آمپول بزنن منم از آمپول اصلا خوشم نمی یاد.
قربون اون روحیه لطیفت بشم، عاشق آرایش کردنی مدام شونه دستت می گیری و می گی مامان بیا موهاتو درست کنم مداد رنگی هاتم میاری و یکی یکی از هر کدوم واسه یه چیز استفاده می کنی.
بابات هم می گه بیا فاطمه رو بفرستیم آرایشگری هم روحیه اش همیشه خوب و جوون می مونه تازه درآمدش هم از کارمندا بیشتره هههههههههههههه.
از وقتی دهه فجر شروع شده اونقدر تو برنامه ها گفتن دهه فجر مبارک، تو خونه راه می ری و با خودت میگی دیه فجر مبارک، دیه فجر مبارک، دیه فجر مبارک.