فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات شیرین فاطمه

شروع وبلاگ نویسی

  شروع وبلاگ نویسی   به نام خدایی که زندگی می بخشد امروز اولین روزیه که وبلاگ نویسی رو شروع کردم و تصمیم گرفتم واسه دختر گلم که تمومه زندگی من و بابا جونشه یه وبلاگ درست کنم و از خاطرات و دنیای شیرین کودکیش مطالبی ثبت کنم ، امیدوارم خدای مهربون کمکم کنه تا بتونم وبلاگ قشنگی واسش درست کنم. خدایا به امید تو.   ...
26 ارديبهشت 1390

تولد فاطمه جون

تولد فاطمه جون       دختر گلم می خوام خاطره تولدت رو واست تعریف کنم که خیلی شیطونی کردی هم می خواستی زود به دنیا بیایی هم نه. واسه این می گم که هم منو زودتر از تاریخ تولدت راهی بیمارستان کردی و هم اونجا چشم انتظارمون گذاشته بودی... درست یادمه که دکتر تاریخ تولدتو 20-16 تیرماه تعیین کرده بود، عصر روز 12 تیر با باباجون رفتیم شهربازی برای پیاده روی و دیدن نمایشگاهی که اونجا افتتاح شده بود، بعد از کمی قدم زدن احساس کردم حالم زیاد خوب نیست ، برگشتیم خونه و مشکلی که واسم پیش اومد ما رو راهی بیمارستان کرد. دکتر گفت باید بستری بشم ، یهو دلهره عجیبی بهم دست داد وقتی می خواستم از باباجون جدا بشم و خداحافظی کنم کلی گریه ک...
26 ارديبهشت 1390

شیطنتهای بعد از تولد

شیطنتهای بعد از تولد دختر عزیزم ، قشنگم ، ماهم، حالا می می خوام از شیطتنتهای بعد از تولدت واست بگم... بعد از تولد، درست یکماه اول تا اومدی به شیرخوردن عادت کنی که دمار از روزگارمون درآوردی، جزئیاتش رو بطور مفصل وقتی بزرگ شدی واست توضیح می دم. دختر آروم و دوست داشتنی بودی، البته 40 روز اول، ولی چشمت روز بد نبینه، از یک ماهگی تا پایان سه ماگی انگار روی یک ساعت مشخص کوک می شدی، از ساعت تقریبا  7  بعدازظهر تا 9 شب یکریز گریه می کردی و به هیچ صراطی مستقیم نمی شدی، هرکار می کردیم ساکت نمی شدی آخر من و باباجون رو مجبور می کردی داخل چادر بزاریمت تا خوابت ببره، و بالاخره باز هم مجبورمون کردی واست پستونک بخریم و تو خونه تاب ...
26 ارديبهشت 1390

فاطمه جون و سومین بهار زندگیش

فاطمه جون و سومین بهار زندگیش دختر عزیزم امسال سومین سالی است که عید نوروز رو تجربه می کنی، هرچند نسبت به سالهای گذشته بزرگتر شدی ولی هنوز معنی و مفهوم عید واست روشن نیست، فقط از بزرگترها یاد گرفتی که بگی این باشه واسه عیدم، وقتی عید شد این کارو انجام می دم...  عید امسال (1390 سال خرگوش) ساعت 2:50 دقیقه روز دوشنبه تحویل شد و تو کوچولوی نازم در خواب ناز تشریف داشتی، صبح روز بعد ، روز اول عید رفتیم خونه مادرجون پری که خونشون می شستیم ، لباسای خوشکلتو پوشیدی(پیراهن خاکستری رنگ با طرح های نارنجی سفید که یک گردنبند قشنگ هم داشت ،ساپورت و بلوز و کفش سفید، روسری کرم رنگ با حاشیه زیبا) که باهاشون حسابی ناز می آوردی و بعد هم خونه ...
26 ارديبهشت 1390

فاطمه جون عاشق حموم رفتنه

فاطمه جون عاشق حموم رفتنه دختر گلم خدا رو شکر که با حموم رفتنت اصلا مشکلی ندارم چون تو عاشق حموم رفتنی. روزی که بگم می خوام ببرمت حموم دقیقه به دقیقه که نه ثانیه به ثانیه می گی مامان جون پس کی میریم حموم.                                                                      وقتی کوچیک بودی بیشتر اوقات با بابا جون حموم می رفتی و من فقط تو سر شستن به بابایی کمک می کردم و مسئول لباس پوشندنت بودم. دوبار اول زندگیتو(روز 10و 40) که خیلییییییییییییی کوچولو بودی مادرجون پری زحمت حموم بردنت رو کشید که اصلا تو حموم گریه نکردی( و من اون وقت بود که فهمیدم تو عاشق آب تنی هستی) و بقیه روزها رو منو و بابا جون بردیمت حموم (چه مامان و ب...
26 ارديبهشت 1390

آرزوی دختر داشتن و انتخاب اسم برای فاطمه جون

آرزوی دختر داشتن و انتخاب اسم برای فاطمه جون دختر قشنگم زمانی که هنوز تو شکم مامانی بودی،من و بابا جون خیلی دوست داشتیم نی نی گلی که خدا بهمون عطا کرده دختر باشه مخصوصا بابا جون، به همین خاطر لحظه شماری می کردیم تا زمان سونوگرافی فرابرسه، پایان چهارماهگی بود که رفتم سونوگرافی دکتر حکمتی،گفت بچه به پهلویه و جنسیتش معلوم نیست ولی 20 درصد بیشتر احتمال می دم که بچتون (وای خدای من نمی دونید چطور منتظربودم که بگه دختره) دختره، وقتی اینو گفت انگار تمام دنیا رو بهم دادند، نمی دونستم چطور باید از روی تخت بلند شم و بیام بیرون و این خبر رو به باباجون بدم ولی بهش گفتم نباید به کسی بگیم چون همه می دونستند ما دختر دوست داریم و دکتر همش 20 درصد اح...
26 ارديبهشت 1390

بزرگ شدن فاطمه کوچولوی ناز

بزرگ شدن فاطمه کوچولوی ناز دختر قشنگم بعد از تولدت خیلی دوست داشتم زود زود بزرگ بشی، بشینی ، راه بری خلاصه اینکه خانوم بشی. بطور کلی تا یکسال برای اینکه تجربه بچه داری نداشتم و هم برای سلامتی هر یک یا دو ماه می بردمت دکتر  متخصص که معاینه ات کنه و ازش مشورت می گرفتم . راستی اینو بگم که از اونجایی که مامانی کارمند بود شش ماه مرخصی داشتم که تو خونه پیش دختر گلم باشم تا تقریبا بزرگ بشه و غذاخور بعد برم سرکار. خلاصه اینکه هروقت می بردمت دکتر ازش می پرسیدم بچم کی باید بشینه،چهاردست و پا کنه و راه بره. دکتر می گفت، خانوم هیچ وقت عجله نکن بچه خودش بطور غریزی هر موقع استخوانهای بدنش محکم بشه و توانایی داشته باشه همه این کارها...
26 ارديبهشت 1390

فاطمه جون و پارک دردونه ها

فاطمه جون و پارک دردونه ها عزیزمامان بعد از مدتی تو خونه بودن بخاطر سرمای هوا ، دیروز یک دفعه تصمیم گرفتم ببرمت پارک دردونه ها که سرپوشیده است. ظهر که رفتم خونه بهت قول دادم که بخوابی و بیدار شی می برمت پارک، باباجون هم ساعت 5 عصر از کلاس برگشت و بهش گفتم اونم قبول کرد. ساعت 7 راه افتادیم وقتی وارد پارک شدیم خیلی خوشحال و ذوق زده بودی، به بچه ها نگاه می کردی و نمی دونستی از کجا شروع کنی آخه اولین بار بود که می بردمت اونجا. اولش چون محیط واست تازگی داشت انگار خجالت می کشیدی فورا رفتی تو یک خونه ای که پر از توپ بود و اونجا نشسته بودی، نیم ساعتی بازی کردی و من هرچی می گفتم مامان جون بیا بیرون و برو با وسایل دیگه بازی کن م...
26 ارديبهشت 1390